آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

عکسهایی از آیهان فرمانروای ماه

سه شنبه 90/09/22، روز هفتم تولد، ساعت 10:06   چهارشنبه 90/09/23، روز هشتم تولد، ساعت 10:40   شنبه 90/09/26، روز یازدهم تولد، ساعت 09:40 شنبه 90/09/26، روز یازدهم تولد، ساعت 12:18، بعد از استحمام   یکشنبه 90/09/27، روز دوازدهم تولد، ساعت 13:14 ...
30 آذر 1390

تشکر و سپاس از همه

سلام به همه نی نیا و مامانا و باباها، خیلی خیلی ممنون که برام پیام تبریک و دسته گل و بوسه فرستادین. منم خیلی خوشحالم که پیشتون اومدم و میتونم ببینمتون. از شنبه که اینترنتمون وصل بشه هر روز میام بهتون سر میزنم و عکسامو هم می ذارم. سه ساعت پیش یک هفتگیم تموم شد (چه زووووووووود). تو این یه هفته این اتفاقات افتاد برام که شرحشو بعدا مفصل تعریف می کنم: ساعت 9 روز پنجشنبه 09/17: مامان بزرگ نجیبه و عمو محسن که صبح زود از شهرستان رسیده بودن، اومدن ملاقاتم. ساعت 11 روز پنجشنبه: یه آقا دکتری اومد اووفم کرد. اونقد دردم اومد. گل پسرا میدونن چی میگم و چی کشیدم. ساعت 16:50 روز پنجشنبه: به همراه مامان جون از بیمارستان مرخص شدیم و بابایی با کمتر...
28 آذر 1390

من اوووووووووووووومدم

دیروز عاشورای حسینی بود. شنیده بودم یه خبرایی قراره اتفاق بیفته. به همین خاطر هی ورجه وورجه میکردم. طفلی مامانم هم از بس کار کرده بود، خسته شده بود. آخه کسی نیست بگه بابا جون الان هم وقت اسباب کشیه؟!!هم مامانیو خسته کردی، هم اینترنتمون قطع شده، هم ... ولی دستت درد نکنه که رفتیم خونه خودمون و اتاق منو آماده کردین. امروز صبح 8:30 پنج نفری یعنی من و بابایی و مامانی و بابابزرگ و مامان بزرگ (همشون جووون) اومدیم بیمارستان. از ساعت 9 دیدم داره یه اتفاقایی میفته. ظهر که شد صدای ناله های مامانیو میشنیدم. الهیییی قربونت برم مامانی جون. ساعت رسیده بود به 17 و منم داشتم آمده میشدم که یواش یواش به خودم حرکتی بدم و بیام پیش بقیه نی نیا. تو همین فکرا ...
28 آذر 1390

اولین یادداشت مامان بعد از تولد فرمانروا

سلام فرشته کوچولوی مامان امروز 12 روز از تولد تو نازنین می گذرد و من هربار که به چهره معصومت خیره می شوم، پر می شوم از اشک شکر، و هربار از خود می پرسم آیا تو همان موجودی هستی که در دل داشتم؟! اینچنین زیبا و کامل؟! به راستی که وجودت نشانه ای است از عظمت پروردگار. با لبخندهای زیبایت، زندگی و امید در وجودم جوانه می زند و با گریه هایت، اشک در چشمانم حلقه می زند و این یعنی زندگی... زیبای من، روزهای پر التهاب و استرسی بر همه ما گذشت و اکنون تو ،آرام و مهربان، در آغوش من هستی و من شدم مادر... به راستی چه لفظ بزرگی! و من هر بار که در چشمان پاکت می نگرم، از خود می پرسم آیا مرا لیاقت این نام هست؟! انگار بیش از آنچه من به تو بیامو...
28 آذر 1390

آیهان جون در آتلیه خانم دکتر

سلام نازنین صبور خودم، امروز رفتیم پیش خانم دکتر تا سونو و معاینه کنن و بگن کی ممکنه به دنیا بیای تا ما هم به ماماجون جمیله اینا خبر بدیم و اونا وقت اومدنشون رو تنظیم کنن. خلاصه خانم دکتر که حسابی سزارین دوسته، چهار پنج سری اخیر که رفته بودیم پیشش مدام میخواست مارو از درد زایمان طبیعی بترسونه و تشویقمون کنه که سزارین بشم، حتی با شیطنت خاصی گفته بود حالا بذار معاینه ت کنم ببینم چند مرده حلاجی!! ما مادر و پسر هم برادران شیردل، هیچ جوره از رو نمیریم... خانم دکتر معاینه کرد و ما هم جیکمون در نیومد، آخه اصلا دردمون نیومد (هرچند که بعدش که اومدم خونه تا شب درد داشتم). خلاصه گفت که هنوز خبری ازت نیست، سرت چرخیده ولی داخل لگن نیست!!! (دو س...
6 آذر 1390